یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

دو هدیه خوب از دو دوست خوب

سلام گل مامان خوبی ؟‌ هر روز که میگذره دلم بیشتر تو رو میخواد .. ولی فکر کنم بابایی یه خرده میترسه .. شاید فکر میکنه اگه تو بیای توجه من یا علاقه و محبتم بهش کم میشه .........! چند وقتیه که هربار بهش حرفی میزنم میگه بذار خونه بخریم بعد ! خب چه کار میشه کرد ... باید هردومون راضی باشیم دیگه . البته مامانی اینو بگم که بابات جونش واسه بچه در میره و خیلی بچه دوست داره . وقتی یک بچه کوچیک میبینه اونقدر محوش میشه که نگو !! ولی خب مرده دیگه مردا یه کم به بعضی چیزا حساسن . حالا از این حرفا که بگذریم شنبه ای که گذشت یعنی 17 فروردین ؛ یکی از دوستای خوبم اومد خونه مون دیدنم مریم تقریبا دوسال و نیم میشد که ندیده بودمش . ...
22 فروردين 1392

از این روزها....

سلام به روی ماهت مامانی ما چند روزیه از سفر شمال برگشتیم جای شما خیلی خالی بود 30 اسفند رفتیم و 7 فروردین برگشتیم با عمه های بابا و خانواده شون و مامان و بابای بابا رفتیم امروز اولین روز کاری بابا بود در شغل جدیدش !!! برامون دعا کن که این کار به نفع زندگیمون و به صلاحمون باشه و باعث پیشرفت های بیشتر بشه خیلی دوست دارم عزیزم   ...
10 فروردين 1392

تو بهاری

دیگه چیزی به عید نمونده گلکم ! صدای قدمهای بهار رو میشنوی ؟   تو بهاری ؟ نه بهاران از توست ! از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو !   دوست دارم . خیلی زیاد مامان
21 اسفند 1391

خونه تکونی

سلام مامانی سلام عشق من این روزا حسابی درگیر خونه تکونی شدم !! مامانت که اینقدر تو کار خونه تنبله این روزا حسابی زرنگ شده !!! امروز دانشگاه نرفتم و به کارای خونه رسیدم . الانم خسته بودم اومدم اینجا یه خرده پیش تو باشم ! الهی قربونت برم . یعنی پسری یا دختر ؟ یعنی شکل منی یا بابایی؟ البته اگه دختر بشی بیشتر مهمه که شکل من بشی ولی اگه پسر شدی به بابایی هم بری مهم نیست (شوخی)    یعنی اخلاقیات و روحیاتت بیشتر شبیه کدوممون میشه ؟‌ یعنی .......... وای چقدر دوست دارم جواب این سوالا رو بگیرم ! اما جواب این سوالا فقط با اومدن تو هست که پاسخ داده میشه قربون قدمهای نازنینت که روی چشمامون میذاری عزیز...
6 اسفند 1391

روز عشق

کوچولوی قشنگم سلام عزیز دلم..امروز اومدم تا به بهانه ی روز عشق(سپندارمذگان)که امروز هست بهت بگم : عاشقتم ! حتی الان که هنوز نیستی و هنوز وارد زندگی دو نفره ی ما نشدی سه روز پیش روز " ولنتاین " یا همون روز عشق بود . مثل همیشه بابایی منو با یه کادوی قشنگ سورپرایز کرد . البته من بهش گفته بودم که دوست دارم توی روز عشق خودمون هدیه به هم بدیم . اما باباییه دیگه .. ولنتاین با این همه تبلیغ به زور یادش میمونه چه برسه به روز عشق ایرانی که هنوز جا نیفتاده . دو روز قبل از روز ولنتاین من کلاس داشتم و بابایی منو برد رسوند دانشگاه . وقتی کلاسم تموم شد و بهش زنگ زدم که بیاد دنبالم گفت که یه کاری دارم و 10 دقیقه دیگه راه میفتم . ...
29 بهمن 1391

شروع ترم جدید و باز هم یک قدم نزدیکتر شدن به تو

سلام مامانی . دلم برات تنگ شده بود بعد از یه ماه و اندی بالاخره اومدم . البته اینو بگم که هرروز میومدم و به وبلاگت سر میزدم و تلگراف یا نظرات رو چک میکردم ولی پست نمیذاشتم . آخه چیز خاصی هم برای گفتن نداشتم . غیر از همون حرفهای همیشگی اما امروز اومدم بنویسم،گرچه چیز خاصی نیست و بازم روزمرگیه اما خواستم بگم به یادتم و بهت فکر میکنم همیشه بچه های کوچولو رو که می بینم قند تو دلم آب میشه .. با خودم میگم یعنی منم یه روزی مامان میشم ؟ ١١ بهمن رفتم خونه ی همون دوست صمیمی م که برات گفته بودم روز قبلش دخترش ٥ ماهه شده بود . نمیدونی چقد ناز و گوگولی مگولی شده بود البته یه خرده هم بی قراری میکرد و من خیلی سعی میکرد...
23 بهمن 1391

این روزا

دیروز بالاخره از یکی از درسام راحت شدم 7 بهمن هم از همه ش راحت میشم البته ترم جدید که شروع شه دوباره همه چی شروع میشه.... دوساعت توی رختخواب بودم ولی خوابم نبرد خدایا کی از این درد بی خوابی خلاصی پیدا میکنم من؟؟؟ امروز ساعت 7 صبح باید برم بیرون و تا ظهر کار اداری و بانکی دارم .. برای واریز شهریه ترم جدید و ..... رفتن به دانشگاه و ثبت نام و ..... اما خوابم نمی بره چند شبه با شربت کوفکس ( اکسپکتورانت) به زور خودمو میخوابونم اونم بدون اینکه سرما خورده باشم ....... آخه واقعا از بیخوابی عذاب میکشم . خوابم میاد و خوابم نمی بره هفته دیگه دو روزش تحویل کار دارم دو تا تحویل کار دیگه هم هفته بعدش دارم ... این دانشگاه ت...
21 دی 1391

محرم و صفر و یلدای خود را چگونه گذراندم

بازم یه غیبت نسبتا طولانی داشتم ..... هر بار میومدم  و وبلاگت سر میزدم نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیرفت ... یه خرده بی حوصله ام این روزا...........نمیدونم چرا ...... آخرین بار 21 آذر بود که وب رو آپ کردم . از بعدش برات بگم که روضه های مامانی شروع شد . 5 شب روضه داشتن از اول صفر تا پنجمش هر 5 شبش رو رفتم . البته پارسال مامانی اینا روضه نداشتن . این سومین بار بود که من تو روضه هاشون بودم . منظورم اینه که از موقع ازدواج ما تا حالا سومین باره روضه دارن و هر سال و سالهای آینده هم برقراره پارسال به دلایل خاصی نشد که بگیرن خلاصه اینکه مجبور شدم دو روز از دانشگاه غیبت کنم . البته مجبور نبودم ولی میشه گفت ب...
7 دی 1391

دعای اومدنت

ببخش مامانتو عزیزم ببخش که این روزا مامانت خیلی بی حوصله و کم صبر شده ببخش که زیاد نمیاد اینجا و زیاد برات نمی نویسه نمیدونی مامانت یه سر داره و هزار سودا ........ خودشم دلش نمیخواد اینجوری باشه و این شرایط رو دوست نداره اما چه میشه کرد دیگه .. مجبوره ! ........................................................ مامانی نمیدونم از چی و کجا بگم ... دانشگاه که محیط و کلا همه چیزش هر روز داره برام غیر قابل تحمل تر از قبل میشه .. همین یک هفته پیش دو تا از پسرای کلاسمون با هم دعوا کردن .. سر یه موضوع خیلی خیلی بی اهمیت ..! در حدی که کار هر دوشون به آمبولانس کشید .... یکی از استادهامون هم که تلافی یک نفر رو که از او...
16 آذر 1391