یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــموم شد !

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالاخره درسم تموم شد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــاورم نمیشه مامانی ... امروز آخرین تحویل کار رو داشتیم و دیگه دوره کارشناسی تموم شد .... وای ... یعنی دوسال کذشت ؟ دیگه لازم نیست برم سر کلاس و امتحان بشینم . فقط باید یه پروژه تحویل بدم تا پایان دی ماه . وای یعنی از الان میتونم با خیال راحت به کارای دیگه برسم ؟!! دیگه لازم نیست جوش درس و کلاس و امتحان بزنم ؟ فعلا که اصلا خیال ندارم کارشناسی ارشد شرکت کنم .... زمانی شرکت میکنم که واقعا یادم بره چه عذابهایی کشیدم از دست این دانشگاه شایدم هیچوقت شرکت نکنم . نمیدونم . دلم میخواد به خودم برسم . به زندگیم . به شوهرم و به شما ...
25 شهريور 1392

کلاس عکاسی

امروز با بابایی میخوایم بریم کلاس عکاسی ثبت نام کنیم هردوتایی مون !‌  خیلی ذوق دارم مامانی میدونی چرا ؟ چون میخوام یاد بگیرم که وقتی شما اومدی ازت عکسای قشنگ قشنگ بگیرم ناز من دوست دارممممممممممممممممممممممممممم ...
2 تير 1392

بابای خوبت دانشگاه قبول شد

هوراااااااا آفرین به بابایی بابایی جونت دانشگاه قبول شد توی کنکور کاردانی به کارشناسی ،‌ رشته ی نرم افزار کامپیوتر هم دانشگاه آزاد قبول شد و هم سراسری . دیروز از محل کارش بهم زنگ زد و گفت و من خیلی خوشحال شدم . البته به احتمال خیلی زیاد میره دانشگاه آزاد چون اینجا دانشگاه دولتی برای کارشناسی نا پیوسته نیست و باید بره غیر انتفاعی . خب اعتبار دانشگاه آزاد هم بالاتز از غیر انتفاعیه و مدرکش بیشتر به درد بابایی میخوره . اما دارم فکر میکنم چه سخت میشه وقتی تو بیای بابا در حال درس خوندن باشه مخصوصا اگه بخواد ارشد هم شرکت کنه ... خدا کنه بابات بتونه یه جوری برنامه ریزی کنه که برای من و تو هم به اندازه کافی وقت داشته با...
9 مهر 1391

زهرا کوچولو بالاخره به دنیا اومد !!

سلام  مامان جونم دلم برات تنگ شده خیلی زیاد خیلی زیاد دلم هواتو کرده جمعه " زهرا کوچولو " به دنیا اومد . ساعت ١٠ صبح توی بیمارستان سینا .. یعنی الان دو روز و نیمه است !!‌آخی حتما خیلی کوچولوئه .. ! هنوز باهاش تلفنی صحبت نکردم اما جواب اس ام اس هامو داده و خدا رو شکر حال هردوشون خوبه و دیروز ظهر از بیمارستان مرخص شده ببینم تو هم دلت میخواد زودتر بیای پیش مامان و بابا ؟؟ خیلی خیلی خیلی دوست دارم عزیزم. دلم میخواد شرایط زودتر مهیا بشه تا بتونم به اوردن تو فکرکنم ان شالله میبوسمت خوشگلم .   ...
12 شهريور 1391

خبر خبر چند تا خبر !!!!!!!!!!

سلام عزیز دلم حالت چطوره ؟؟؟؟؟؟ خوب خوبی ؟؟؟؟؟ خدا رو شکر من باازم اومدم با چند تا خبر جدید: اول اینکه نی نی دوست جونم ن.م که اسمش یا فاطمه زهراست یا زهرا ،جمعه به دنیا میاد . خاله جون باید ٩ صبح بیمارستان باشه منم جمعه شب با بابایی رفتیم براش یه عروسک خروس خریدم که کادو ببرم . عمو علیرضا تم همرامون بود عکسش :        البته دوست داشتم یه چیزی بگیرم که همیشه به یادگار بمونه . ولی خب تنها چیزی که به ذهنم رسید همین عروسک بود ...چون پیش خودم گفتم لباس زود کوچیک میشه ولی خب عروسک رو حدااقل تا مدتی نگه میداره و بازی می کنه  دیگه اینکه تخریب خونه شروع شد !!!!! ...
29 شهريور 1391

سلام به روی ماهت

سلام به نازنینم . خوبی ؟؟‌ من خیلی خوابم گرفته اما اومدم یه سر کوچولو بهت بزنم و برم فردا صبح هم ٩:٣٠ تا ١١ کلاس دارم و بعدشم وقت آرایشگاه واسه اصلاح دیشب خاله نجمه و شوهرشون اومده بودن خونه مون . خاله نجمه دوست صمیمی منه ! با نی نی ٥ ماهه تو دلش اومده بود ! و زحمت کشیده بودن و برامون هدیه و شیرینی هم آورده بودن . اما یه خبر خوشحال کننده : یادته بهت گفتم که واسش نگرانم چون قندش بالاست و تیروئیدش پرکاره؟ چند وقت پیش بهم گفت که آزمایشش با آزمایش یه نفر دیگه اشتباه شده بوده . خیلی خوشحاال شدم براش . البته اگه واقعا مال یه بنده خدای دیگه بوده خدا کنه مشکلش زودتر حل بشه و اونم به سلامتی نی نیشو به دنی...
14 ارديبهشت 1391

یه تجربه جدید

سلام عزیز مادر خوبی ؟؟؟ دلم خیلی برات تنگ شده بود . میدونم .. میدونم ، ایندفعه خیلی دیر کردم ..... ببخش مامان جونم . دم عیده و کلی کار ..... عوضش خبرای خوب دارم : تقویممون چاپ شد . کارای مامانتم توش هست . 5 تا از کارهای تصویرسازیم دیروز رفته بودم نمایشگاه بین المللی . اونجا برای تقویم غرفه داشتیم . رفته بودم که فروشندگی کنم !!!!!!!! برای اولین بار تو عمرم . باباتم باهام اومده بود و از دور و نزدیک هوامو داشت .. گاهی هم میرفت خرید .. مثلا رفت و یه حاجی فیروز خرید واسه نوروز . تو این چند روز اتفاقای جالب زیاد افتاد .... دلم میخواد همشو برات تعریف کنم ولی انقده خوابم میاد که نگو و نپرس .......... سعی میکنم در اولین فرصت بیام...
27 اسفند 1390

من دوباره اومدم نفسم

سلام مامانی جونم .. خوبی ؟؟؟؟‌امروز حسااااابی خسته شدم ... آخه از صبح خیلی کار کردم .. اما الان یه خبر خوب شنیدم که خستگیم در رفت . یکی از دوستای خوبم که هم دوست هستیم و هم با هم یه جا کار می کردیم،ازدواج کرد . البته ١ اسفند ازدواج کرده ولی خب من الان خبردار شدم . هنوزم از جزئیاتش خبر ندارم . به هر حال براش آرزوی خوشبختی دارم . . . . . ٠ میبوسمت مامانی من .  ...
27 اسفند 1390

خبرای خوب

سلام عزیز دل مامان .. قبل از اینکه بیام برات بنویسم تو رختخواب خوابیده بودم که یهو حس کردم دلم خیلی برات تنگ شده .. اومدم بهت سر بزنم..... اما اتفاقات جدید: مامانت امروز امتحاناتش تموم شد .. هوراااااا و الان خوشحاله که حداقل یک هفته راحته !!!! آره مامان جون فقط یه هفته !!! 23 بهمن کلاسام دوباره شروع میشه و ترم جدید ........ و روز از نو .. راستی یادته گفتم دوست جونم میخواد بیاد خونمون ؟؟؟؟ بازم به خاطر امتحانای من نشد و قراره تو این هفته با نی نی تو دلشون تشریف فرما بشن و من میخوام فردا (یعنی امروز ) خونه رو حسابی نظافت کنم .. و نفیسه جون که یکی دیگه از دوستای خوبمه هم قراره تو این هفته بیاد شاید دوشنبه و شایدم سه شنبه . که البته ...
16 بهمن 1390