شروع ترم جدید و باز هم یک قدم نزدیکتر شدن به تو
سلام مامانی . دلم برات تنگ شده بود
بعد از یه ماه و اندی بالاخره اومدم . البته اینو بگم که هرروز میومدم و به وبلاگت سر میزدم و تلگراف یا نظرات رو چک میکردم ولی پست نمیذاشتم . آخه چیز خاصی هم برای گفتن نداشتم . غیر از همون حرفهای همیشگی
اما امروز اومدم بنویسم،گرچه چیز خاصی نیست و بازم روزمرگیه اما خواستم بگم به یادتم و بهت فکر میکنم همیشه
بچه های کوچولو رو که می بینم قند تو دلم آب میشه .. با خودم میگم یعنی منم یه روزی مامان میشم ؟
١١ بهمن رفتم خونه ی همون دوست صمیمی م که برات گفته بودم
روز قبلش دخترش ٥ ماهه شده بود . نمیدونی چقد ناز و گوگولی مگولی شده بود
البته یه خرده هم بی قراری میکرد و من خیلی سعی میکردم آرومش کنم تا مامانش به کاراش برسه ولی بازم گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید . خب کوچوله هنوز دیگه مامانی !
راستی من الان که دارم برات می نویسم منتظرم تا بابایی بیاد دنبالم و منو ببره دانشگاه . فکر کنم بابا تا یک ربع دیگه برسه
آخه از امروز کلاسا شروع شده و منم ساعت ١٧ تا ١٩ کلاس دارم . بالاخره ترم ٥ هم شروع شد ... هر ترم که میاد خوشحالتر میشم چون میدونم درسم داره به آخرش نزدیک میشه و منم دارم به تو نزدیک میشم !
گرچه اگه مسئله ی خونه نبود شاید تو الان پیشمون بودی یا شایدم تو دل مامانی ...
اما خونه مون قراره تا آخر شهریور تموم شه و بفروشیمش و بریم یه خونه بخریم ... انشالللللله
تو هم با اون دل صافت دعا کن مامانی ...
دلم میخواد هروقت که تصمیم گرفتیم بچه دار شیم خدا زودی تو رو بهمون بده و منتظرمون نذاره
درسم هم که تا آخر شهریور تموم میشه و ایشالا سعی میکنم پروژه ام هم زود تموم کنم ...
خیلی خیلی دوست دارم