یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

چهار ساله شدن با هم بودنمون

سلام گل مامان   امروز یا بهتره بگم دیروز (چون 6 دقیقه از ساعت 00 بامداد گذشته ) ساعت حدودا 8 صبح چهارمین سالروز عقد من و بابایی بود .  آره گل من . چهار سال پیش توی همچین روزی ( 29 تیرماه 88 مصادف با عید مبعث)  خطبه ی عقد بین من و بابایی توی حرم مطهر امام رضا(ع) جاری شد و ما شدیم زن و شوهر   یکی دو روز پیش بابا یادش بوده اما دیروز یادش رفته بود . من ساعت 9 تا 12 کلاس داشتم . قرار بود بابا بیاد دنبالم قبل از اینکه برسه دانشگاه من . رفتم از گل فروشی یه شاخه گل براش خریدم و اونم با دیدن گل یادش اومد و سورپرایز شد .. اینم عکس گل ( دسته گل نامزدی مون هم از همین گل بود )     2 ...
5 شهريور 1392

24 سالم تموم شد !!

خب حالا برات بگم از تولد امسالم مامانی امسال بابایی به عنوان کادو تولد همین بلیط های مسافرت کیش رو بهم هدیه داد . البته از قبل برنامه ریزی سفر رو با هم انجام داده بودیم و دست بابایی درد نکنه که اونجا هم کلی برای خودم خرید کردم و یه جورایی همش میشه کادو تولد 26 خرداد تولدم بود و خاله جونت اینا 25 خرداد اومدن پیشمون و شب یه جشن کوچولو گرفتیم بیشتر به خاطر دل نیایش که دوست داشت کیک باشه و شمع فوت کنه   و البته اون شب خیابونها هم خیلی شلوغ بود .. و مردم تو خیابون در حال جشن گرفتن بودن به خاطر نتیجه ی انتخابات   خلاصه که مثل هر سال امسال هم کادوهای قشنگ گرفتمو از همه مهمتر اینکه 24 سالم هم تموم شد و وارد 25 شدم ...
2 تير 1392

روز پدر و روز مزد - سال 92

 عزیزکم به خاطر اینکه همیشه از مناسبتها و هدیه ها می نوشتم دوست نداشتم که این بار این مناسبت جا بمونه و دارم به یادگار ثبتش میکنم روز سوم خرداد(جمعه) مصادف با ولادت امام علی (ع) و روز پدر و مرد بود . بابا اون روز صبح امتحان داشت . ( یکی از امتحانات پایان ترمشون رو توی اون روز گذاشته بودن متاسفانه ! ) مثل همیشه دلم میخواست با دادن یه هدیه از بابا تشکر کنم به خاطر همه ی خوبی ها و مهربونی هاش . اینم هدیه ی ناقابل من بود واسه بابا :     اینم هدیه ی داخلش :   پی نوشت : // ما فردا صبح ساعت 45 : 11 پرواز داریم به مقصد کیش و ایشالا جمعه برمیگردیم جای شما رو هم حسابی خالی ...
20 خرداد 1392

روز زن

سلام عزیزکم ...... امروز اومدم تا بازم از یه روز قشنگ برات بگم و توی این دفتر خاطرات ثبتش کنم .. روز 11 اردیبهشت تولد حضرت فاطمه ی زهرا و روز زن بود . چند روز قبلش بابایی برای من یه ست گرمکن ورزشی و شلوار خریده بود البته به انتخاب خودم . واسه همین من همونشب به بابا گفتم که دیگه برام چیزی نخره و همینو به عنوان کادو روز زن قبول دارم . هرچند واقعا برام کادو گرفتن مهم نیست و فقط به یاد بودن برام مهمه و اینکه بدونم بابایی براش مهمه و به فکرم هست اما میدونستم که اگه نگم بابا میره و دوباره تو این اوضاع بی پولی و تازه شغل عوض کردن  پول خرج میکنه و منم چیز خاصی احتیاج نداشتم علاوه بر این برای مامان من و مامان بابایی هم لباس خریده بودیم ...
14 ارديبهشت 1392

دو هدیه خوب از دو دوست خوب

سلام گل مامان خوبی ؟‌ هر روز که میگذره دلم بیشتر تو رو میخواد .. ولی فکر کنم بابایی یه خرده میترسه .. شاید فکر میکنه اگه تو بیای توجه من یا علاقه و محبتم بهش کم میشه .........! چند وقتیه که هربار بهش حرفی میزنم میگه بذار خونه بخریم بعد ! خب چه کار میشه کرد ... باید هردومون راضی باشیم دیگه . البته مامانی اینو بگم که بابات جونش واسه بچه در میره و خیلی بچه دوست داره . وقتی یک بچه کوچیک میبینه اونقدر محوش میشه که نگو !! ولی خب مرده دیگه مردا یه کم به بعضی چیزا حساسن . حالا از این حرفا که بگذریم شنبه ای که گذشت یعنی 17 فروردین ؛ یکی از دوستای خوبم اومد خونه مون دیدنم مریم تقریبا دوسال و نیم میشد که ندیده بودمش . ...
22 فروردين 1392

روز عشق

کوچولوی قشنگم سلام عزیز دلم..امروز اومدم تا به بهانه ی روز عشق(سپندارمذگان)که امروز هست بهت بگم : عاشقتم ! حتی الان که هنوز نیستی و هنوز وارد زندگی دو نفره ی ما نشدی سه روز پیش روز " ولنتاین " یا همون روز عشق بود . مثل همیشه بابایی منو با یه کادوی قشنگ سورپرایز کرد . البته من بهش گفته بودم که دوست دارم توی روز عشق خودمون هدیه به هم بدیم . اما باباییه دیگه .. ولنتاین با این همه تبلیغ به زور یادش میمونه چه برسه به روز عشق ایرانی که هنوز جا نیفتاده . دو روز قبل از روز ولنتاین من کلاس داشتم و بابایی منو برد رسوند دانشگاه . وقتی کلاسم تموم شد و بهش زنگ زدم که بیاد دنبالم گفت که یه کاری دارم و 10 دقیقه دیگه راه میفتم . ...
29 بهمن 1391