یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

یه حال خوش !

گلکم ! الان که دارم این مطالب رو می نویسم یه حس و حال خیلی قشنگ دارم ... چند روز پیش برنامه ی ماه عسل یه کسی رو آورده بود که بازیگر بود و از سرنوشتش و اتفاقاتی که براش افتاده می گفت . من اون برنامه رو ندیدم اما چون تعریفش رو شنیده بودم مشتاق شدم از اینترت دانلودش کنم . همین چند دقیقه ی پیش نشستم و فیلمش رو دیدم . گاهی بعضی حرفا خیلی ساده است . اما همون حرفای ساده آدم رو تکون میده اونقدر که نظرش راجع به همه ی چیزای اطرافش عوض میشه توی این برنامه ایشون (پیام دهکردی) یه حرف خیلی خیلی قشنگ زد . گفت زمانی که از مرگ برگشتم زندگیم عوض شد . هرکاری میخوام بکنم از کوچکترین تا بزرگترین کارها با خودم میگم: " شاید این آخرین بار ...
5 مرداد 1392

چهار ساله شدن با هم بودنمون

سلام گل مامان   امروز یا بهتره بگم دیروز (چون 6 دقیقه از ساعت 00 بامداد گذشته ) ساعت حدودا 8 صبح چهارمین سالروز عقد من و بابایی بود .  آره گل من . چهار سال پیش توی همچین روزی ( 29 تیرماه 88 مصادف با عید مبعث)  خطبه ی عقد بین من و بابایی توی حرم مطهر امام رضا(ع) جاری شد و ما شدیم زن و شوهر   یکی دو روز پیش بابا یادش بوده اما دیروز یادش رفته بود . من ساعت 9 تا 12 کلاس داشتم . قرار بود بابا بیاد دنبالم قبل از اینکه برسه دانشگاه من . رفتم از گل فروشی یه شاخه گل براش خریدم و اونم با دیدن گل یادش اومد و سورپرایز شد .. اینم عکس گل ( دسته گل نامزدی مون هم از همین گل بود )     2 ...
5 شهريور 1392

از این روزا

سلام فرشته ی آسمونی مامان دیروز اومده بودم تا مثل همیشه برات از این روزای خودم بگم .. یه کم برات نوشتم از حال و هوای این روزا اما بابا اومد خونه و .... شانس من صاف اومد پای کامپیوتر نشست . نمیخواستم هنوز این وبلاگ رو بهش نشون بدم تا وقتی که تو بیای تو دلم . اما دید و کنجکاوی کرد که بهش نشون بدم .. اما من سریع بستمش و گفتم الان نمیخواستم ببینی بابا هم بیچاره دیگه اصرار نکرد گفت باشه هروقت دوست داشتی نشونم بده ! ولی اعصابم خرد شد .. آخه این همه مدت مخفی مونده بود بعد یهو الکی رونمایی شد ... از این حرفا که بگذریم این چند روزی که گذشت سرم خیلی شلوغ بود و خییل کم خونه بودیم آخه 11 تیر عروسی پسر عمه ام بود و عمه کوچیکه هم...
16 تير 1392