یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

روزهای بهاری ما

سلام عزیزکم خوبی ؟؟؟ خیلی وقت بود که فرصت نمیشد بیام و برات بنویسم . به خاطر درسها و امتحانا اما الان دلم تنگ شد و خواستم بیام برات از روزهای جامونده که نوشته نشده بگم . آخرین تحویل کارم 13 خرداد بود . اما یک تحویل کار دیگه هم دارم که 8 تیره . اونم که تموم شه خیالم راحت میشه . شروع ترم بعد که میشه ترم آخر حدودا نیمه ی تیره و تا نیمه یا آخر شهریور هم تموم میشه . بعدشم پروژه است که احتیاجی به دانشگاه رفتن نداره و هرچند وقت یکبار یاید استاد راهنما رو ملاقات کنیم و حدود 6 ماه بعد پروژه رو تحویل بدیم . من که هنوز نه موضوعم رو انتخاب کردم و نه استاد راهنما رو . اما انشاالله اونم درست میشه . این روزا خیلی ذهن منو به خودت مشغ...
20 خرداد 1392

ترم تابستونی

سلام گلکم اومدم یه خبر خوب بهت بدم و برم من ترم تابستونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دارمممممممممممممممممممممممم اگرچه خیلی سخته یه ترم 4 ماهه رو بخوایم تو دوماه بگذرونیم اونم تو ماه رمضون اما .................... به اینکه درسم زودتر تموم میشه و شما زودتر میای پیشمون می ارزه عزیزکم میخوام این تابستون اگه بشه با بابا کلاس عکاسی هم بریم تا وقتی شما اومدی بتونیم عکسای قشنگ قشنگ ازت بگیریم  راستی اول خرداد هم کلاسهای این ترمم تموم میشه و احتمالا تا نیمه ی خرداد هم امتحانام انشاالله.   خیلی خیلی دوستت دارم ...
23 ارديبهشت 1392

سوغاتیهای سفر قشم (مامان جون و باباجون) برای نی نی

سلام گلکم ! عشقم .. نفسم ...... دیروز صبح دلم کلی هواتو کرد میدونی چرا ؟ آخه مامان جون و بابا جون که روز یکشنبه رفته بودن قشم روز پنجشنبه برگشتن و من دیروز صبح یه عالمه وسایل و لباسای خوشگلی که مامان جون برای تو خریده بود رو دیدم ... و دلم آب شد برای داشتنت که اون لباسای ناز رو تنت کنم فقط میدونی چیه ؟؟‌ مامان جون چون لباسای دخملا خوشگلتر بوده همه رو دخترونه گرفته غیر از یه چند تای کمی پسرونه !!‌حالا من موندم شما اگه گل پسر باشی میخواد این لباسا رو چیکار کنه ؟ به بابا هم لباساتو نشون دادم و اونم ذوق کرد و فکر کنم حسابی هوس کرد .. چون با یه لحنی برگشت گفت : من بچه میخوام !!! ما موندیم با کدوم ساز بابای شما برقصیم ...
29 خرداد 1392

روز زن

سلام عزیزکم ...... امروز اومدم تا بازم از یه روز قشنگ برات بگم و توی این دفتر خاطرات ثبتش کنم .. روز 11 اردیبهشت تولد حضرت فاطمه ی زهرا و روز زن بود . چند روز قبلش بابایی برای من یه ست گرمکن ورزشی و شلوار خریده بود البته به انتخاب خودم . واسه همین من همونشب به بابا گفتم که دیگه برام چیزی نخره و همینو به عنوان کادو روز زن قبول دارم . هرچند واقعا برام کادو گرفتن مهم نیست و فقط به یاد بودن برام مهمه و اینکه بدونم بابایی براش مهمه و به فکرم هست اما میدونستم که اگه نگم بابا میره و دوباره تو این اوضاع بی پولی و تازه شغل عوض کردن  پول خرج میکنه و منم چیز خاصی احتیاج نداشتم علاوه بر این برای مامان من و مامان بابایی هم لباس خریده بودیم ...
14 ارديبهشت 1392

صدمین پست !

سلام عزیز دل مامان .... حالت چطوره ؟؟؟‌ عشقم .. نفسم ......... دلم برات تنگ شده بود .... الان درونم پر از هیجانه ... هیجان و استرس .. نمیدونم چرا اینجوری ام ؟ هربار میرم دکتر اینقدر استرس میگیرم که نمیتونم سوالامو درست بپرسم و آخرم یه چند تا سوال که داشتم رو یادم میره و ... من تصمیم نداشتم که امروز برم دکتر چون خیلی درس داشتم اما همش یه حسی وجودمو قلقلک میداد که نکنه من باید زودتر برم دکتر ؟‌ نکنه من خدای نکرده مشکلی داشته باشم .. این بود که همه ی درسامو ول کردم و به بابایی گفتم همین امروز منو ببره . آخه میدونی بابایی هم امروز برای آخرین بار رفته بود اداره واسه تسویه حساب ! یعنی دیگه نمیره و این آخرین روزی بود که چشم...
7 ارديبهشت 1392

دو هدیه خوب از دو دوست خوب

سلام گل مامان خوبی ؟‌ هر روز که میگذره دلم بیشتر تو رو میخواد .. ولی فکر کنم بابایی یه خرده میترسه .. شاید فکر میکنه اگه تو بیای توجه من یا علاقه و محبتم بهش کم میشه .........! چند وقتیه که هربار بهش حرفی میزنم میگه بذار خونه بخریم بعد ! خب چه کار میشه کرد ... باید هردومون راضی باشیم دیگه . البته مامانی اینو بگم که بابات جونش واسه بچه در میره و خیلی بچه دوست داره . وقتی یک بچه کوچیک میبینه اونقدر محوش میشه که نگو !! ولی خب مرده دیگه مردا یه کم به بعضی چیزا حساسن . حالا از این حرفا که بگذریم شنبه ای که گذشت یعنی 17 فروردین ؛ یکی از دوستای خوبم اومد خونه مون دیدنم مریم تقریبا دوسال و نیم میشد که ندیده بودمش . ...
22 فروردين 1392

از این روزها....

سلام به روی ماهت مامانی ما چند روزیه از سفر شمال برگشتیم جای شما خیلی خالی بود 30 اسفند رفتیم و 7 فروردین برگشتیم با عمه های بابا و خانواده شون و مامان و بابای بابا رفتیم امروز اولین روز کاری بابا بود در شغل جدیدش !!! برامون دعا کن که این کار به نفع زندگیمون و به صلاحمون باشه و باعث پیشرفت های بیشتر بشه خیلی دوست دارم عزیزم   ...
10 فروردين 1392

تو بهاری

دیگه چیزی به عید نمونده گلکم ! صدای قدمهای بهار رو میشنوی ؟   تو بهاری ؟ نه بهاران از توست ! از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو !   دوست دارم . خیلی زیاد مامان
21 اسفند 1391